ﺭﻭﺯﯼ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﻏﻨﯽ ﻭ ﻣﺎﯾﻪ ﺩﺍﺭﺵ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﺎﺝ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪﯼ.

ﺗﯿﭗ ﺧﻔﻦ ﺷﯿﺦ ﺑﺎﻋﺚ ﺟﻠﺐ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﻓﺎﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺤﻔﻞ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.

ﺑﻪ ﻧﺎﮔﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ (ﺩﺍﻓﯽ ﺍﺳﻤﯽ) ﺍﻓﺘﺎﺩ!

..............

روزی شیخی مریدان خود را به ضیافتی دعوت کردندی, مریدان در مجلس حاظر شدندی, شیخ مریدان را به مسابقه دعوت نمودندی,از این قرار که هر کدام از مریدان که بلندتر گوزیدندی,گوزویه اعظم لقب گرفتندی,مریدان یک به یک گوزیدن را آغاز کردندی و به سرعت لقب را از یکدیگر روبودندی,نا گه یکی از مریدان فشاری عجیب بر خود وارد آوردندی وچنان گوزی کردندی که گوادالی در زمین به وجود آمدندی و از آن آب بالا آمدندی شیخ و مریدان همه از خنده خشتک بدرندی, به درون گودال پردندی ومشغول جشن آب بازی شدندی, واز آن پس آن مکان را جا گوزی نام نهادندی که به مرور زمان به جکوزی تغییر نام یافتندی...

روزی پسر جنیفر لوپز در مدرسه ی شیخ مشغول به گریه بود...

شیخ نزد او برفت و بپرسید : از برای چه میگریی؟؟؟

کودک با اشک بگفت : مادرم را همی خواهم...

شیخ با لطافت همی بفرمودندی: ببین فرزند، ما همه مادرت را میخواهیم.

اما نمیگرییم. همی مرد باش.

گویند طفل شیخ را ددی خطاب و خشتک را درید و به آسمان پرتاب کرد و در افق محو گردیدیدی.

روزی یک شیخ از کودکی خردسال پرسید : فرزندم ! مسجد این محل کجاست؟!

کودک گفت: آخر همین خیابون،به طرف چپ بپیچید،آن جا گنبد مسجد رو خواهید دید

ملا گفت: آفرین فرزند!

من در اونجا سخنرانی دارم، تو میخوای به سخنانم گوش بدی؟!

کودک پرسید :درباره چه چیزی صحبت میکنی ،حاج آقا؟!

ملا گفت: می خوام راه بهشت رو به مردم نشون بدم!

کودک خندید و گفت: تو راه مسجد رو بلد نیستی می خوای راه بهشت رو به مردم نشون بدی؟؟؟