loading...
سایت تفریحی قاطی پاتی
admin بازدید : 162 دوشنبه 12 بهمن 1394 نظرات (0)

 

باد سرد پاییزی به صورتم تازیانه می زد، زیپ پالتویم راتا روی چانه بالا کشیدم و بی صبرانه به انتظار تاکسی ماندم.. دردل مدام به فواد بدوبیراه می گفتم که حاضر نشده بود قید خوابش را بزندو مرا به دانشگاه برساند. اگرچه فواد تمام شب گذشته را شیفت شب بود ودر بیمارستان به مداوای بیماران مختلف پرداخته بوداما باز هم انتظار داشتم که مرا در این های سرد به دانشگاه برساند. با شنیدن صدای بوق تاکسی به خودم آمدم و بدون معطلی خودم را روی صندلی آن انداختم.


http://s5.picofile.com/file/8142699868/roman_ghatiipatii_rzb_ir.JPG
admin بازدید : 85 شنبه 12 مهر 1393 نظرات (0)

فواد خنده کنان گفت :
-ممنونم امیدوارم که تو هم خوشبخت شوی .

با رسیدن به خانه گفتگویمان به پایان رسید ، فواد با چند بوق پیاپی ورودش را به بابا و مامان اعلام کرد . بابا با عجله در را برایمان باز کرد و فواد اتومبیلش را در گوشه حیاط پارك کرد .

وقتی فواد این خبر مسرت بخش را با آب و تاب برای مامان و بابا تعریف کرد هر دو آنها با شنیدن این خبر غرق در شادی شدند .



http://s5.picofile.com/file/8142699868/roman_ghatiipatii_rzb_ir.JPG

admin بازدید : 101 چهارشنبه 09 مهر 1393 نظرات (0)

 

با شتاب از جایم بلند شدم و دستانم را دور گردن مامان حلقه کردم و گونه اش را بوسیدم و خنده کنان به او گفتم:
-چشم خانم معلم می آم حالا راضی شدی ؟
مامان دستانم را از دور گردنش باز کرد و گفت :
-خوبه ... خوبه ... بهتره به جای این خوشمزگی ها بروی یک دست لباس مرتب و شیک برای امشب آماده کنی .
چشم بلندی به او گفتم و به طرف اتاقم رفتم و با انتخاب لباسی متناسب با مجلس آن شب به حرف مامان گوش کردم بعدهم من و مامان چشم به راه فواد و بابا ماندیم.

 

http://s5.picofile.com/file/8142699868/roman_ghatiipatii_rzb_ir.JPG

admin بازدید : 133 دوشنبه 07 مهر 1393 نظرات (0)

در حالیکه به شدت کلافه شده بودم با عصبانیت به او گفتم:
-هر جور که مایلی تصور کن .... تو شیطان را هم درس میدهی چه برسد به اینکه ...


باربد حرفم را قطع کرد و دستی به موهای پر پشتش کشید و سپس خنده کنان گفت:
-اوه! خانم فاخته ... این طوری در مورد من قضاوت نکن من چندان پسر بدی نیستم و این باید تا حالا به شما ثابت شده

باشد .

 

http://s5.picofile.com/file/8142699868/roman_ghatiipatii_rzb_ir.JPG


admin بازدید : 221 یکشنبه 06 مهر 1393 نظرات (0)

با شنیدن هر جمله ای که از دهان باربد خارج می شد احساس می کردم که حرارت داغی از مغزم خارج می شود،زبان دردهانم قفل شده بود،حتی نمی توانستم آن را در دهانم بچرخانم چه برسد به اینکه حرف بزنم.او هم منتظر من نماند و بلافاصله بعد از گفتن حرف هایش به طرف کلاس رفات .

 

http://s5.picofile.com/file/8142699868/roman_ghatiipatii_rzb_ir.JPG



admin بازدید : 142 شنبه 05 مهر 1393 نظرات (0)

من که مخالفتی ندارم. بعد نگاهش را به من دوخت و حرفش را ادامه داد وگفت:موضوع جالبه در ضمن ما هم می تونیم درکنارش مصاحبه های مختلفی از چند پزشک تهیه کنیم و نظر اون ها را درمورد بیماری و بیماران بدانیم. و هم چنین راه های مقابله با آن را بدست بیاوریم که تحقیقاتمان کامل تر شود. ندا این بار دستانس را در هم قفل کرد و با عجله به من گفت: فرناز جان تو باید مسئولیت مصاحبه ها را قبول کنی چون به راحتی می توانی با فواد و هم کارانش مصاحبه های مختلفی انجام دهی.

 

http://s5.picofile.com/file/8142699868/roman_ghatiipatii_rzb_ir.JPG

admin بازدید : 133 جمعه 04 مهر 1393 نظرات (0)

 

رویا و رعنا با دیدنم خوشحال شدند و بهم خوش آمد گفتند،من هم گونه هر دو را بوسیدم و تولدشان را تبریک گفتم. رویاسریع دستم را گرفت و گفت:

-فرنازجون بهتره،هرچه زود تر بریم پیش بچه ها .

دستم را عقب کشیدم و گفتم: رویا جان اول اجازه بده لباسم را عوض کنم.

رعنا به طرف آمدو گفت:


http://s5.picofile.com/file/8142699868/roman_ghatiipatii_rzb_ir.JPG

 

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
نظرسنجی
نظرتون در مورد این سایت تفریحی ؟
آمار سایت
  • کل مطالب : 536
  • کل نظرات : 65
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 81
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 83
  • بازدید امروز : 879
  • باردید دیروز : 1,034
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 3,049
  • بازدید ماه : 2,958
  • بازدید سال : 24,657
  • بازدید کلی : 527,284
  • باکس دانلود
    https://rozup.ir/view/2124003/01.JPG_182473.jpg

    https://rozup.ir/view/2124012/03.JPG_386106.jpg

    https://rozup.ir/view/2124018/04.JPG.jpg